«پس تا اون موقع شما باید منو تحمل کنین!»
خانم ناتل سعی میکرد درباره چیزهایی صحبت کند تا دختر را به وجد بیاورد و نشان بدهد که از دیرآمدن عمهخانم ناراحت نیست! از قرار معلوم خانم ناتل برای درمان بیماری اعصابش به اینجا آمده بود و مسلماً شک نداشت که ملاقات با چنین خانواده مؤدب و کموبیش عجیب، کمک شایانی به او خواهد کرد!
دختر با خودش فکر کرد: میدونم چطور شده به اینجا اومده، حتماً وقتی حاضر میشده که به این دهکده بیاد، خواهرش گفته: «ببین جینی! هر چیزی که تو فکر و ذهنت هست بریز دور! بسه دیگه! بذار اعصابت دوباره آرامششو بهدست بیاره! وگرنه اعصابت بدتر از این که هست میشه و تا آخر عمرت از تنهایی رنج میبری! سعی کن یه آدم سالمی بشی. خوب استراحت کن. چند تا معرفینامه برای خانوادههایی که اونجا میشناختم برات مینویسم. تا اونجا که یادم میآد اونا آدمای خیلی خوبی بودن. حتماً از معاشرت باهاشون لذت میبری.»
مسلماً خانم ناتل از اینکه اولین معرفینامه درباره خانم سپلتون- یعنی همین عمهخانم- نوشته شده تعجب کرده بود، خصوصاً اینکه یکی از بهترین خانوادهها معرفی شده بود!
مدتی به سکوت گذشت. ناگهان دختر پرسید: «حتماً با بیشتر مردم اینجا آشنا شدهاید؟»
خانم ناتل گفت: «نه! شاید فقط یکی! میدونید که خواهر من اینجا زندگی میکرد. حدوداً 4 سال پیش. او چند تا معرفینامه برام نوشته...»
جمله آخری را با صدایی که مملو از غم و اندوه بود، بیان کرد!
دختر با صدای آرامی ادامه داد: «یعنی هیچی درباره عمه من نمیدونید؟!»
«فقط اسم و نشانی!»
خانم ناتل از اینکه فهمید عمهخانم سالها پیش ازدواج کرده و شوهرشان به رحمت خدا رفته تعجب کرد!
دختر جوان گفت: «بزرگترین غمی که برایش پیش اومد، سه سال پیش بود. یعنی بعد از اینکه خواهر شما از اینجا رفت.»
خانم ناتل پرسید: «بزرگترین غم؟ تو یه همچین جای آروم و خوبی، غم و اندوه معنی نداره!»
- «شما حتماً از اینکه میبینید تو یه همچین فصل سالی پنجره اتاق چارتاق بازه تعجب میکنید؟!»
دختر به پنجره بلندی که مثل در روبه علفزار باز بود، اشاره کرد.
خانم ناتل گفت: «اما امسال، پاییز، هوا کمی گرمه!... این موضوع، یعنی پنجره باز، به غم و اندوه عمهخانم ربط داره؟»
تصویرگری از لیدا معتمد
«بیرون از همین پنجره بود! درست 3 سال پیش! شوهرعمه بیچاره من و دو برادر کوچک بخت برگشتهاش برای شکار بیرون رفتند و دیگه برنگشتند! یک روز گرم و مرطوب و وحشتناک تابستان بود. میدونید که یکدفعه سرزمینی که سالهای سال در آرامش و سکوت به سر میبره ، به یک جای وحشتناک تبدیل بشه! چقدر سخته؟! جسد اونها هرگز پیدا نشد! این بدترین قسمتش بود! بیچاره عمهجان بختبرگشته من!»
در اینجا صدای دختر آرامشش را از دست داد و مثل آدمبزرگها حرفش را ادامه داد:
«عمهجان بدبخت من! همیشه فکر می کنه اونها بالاخره برمیگردن! با سگ قهوهای کوچولویی که همراهشون بود، از همین پنجره باز پا به داخل خونه میذارن! درست همینطور که عادتشون بود! برای همینه که پنجره اتاق هر روز خدا چارتاق بازه، اینقدر باز میمونه تا هوا تاریکتاریک بشه. عمهجان بیچاره من! بیشتر وقتها برام تعریف میکنه که اونها با چه شکل و شمایلی بیرون رفتند. شوهرش با کت سفیدی که روی بازویش انداخته بود و «رونی» برادر کوچکش همیشه زیر لب یه شعریرو زمزمه میکرد؛ اینقدر این شعر رو میخوند و میخوند که عمهجان حالش به هم میخورد! آخه میگفت داره رو اعصابم راه میره! میدونید، گاهی وقتها تو یه بعدازظهر ساکتی مثل الان، احساس عجیبی به من دست میده، فکر میکنم همین حالا سروکله اونها پیدا میشه. از میون همین پنجره، پاشونرو تو خونه میذارن و...»
دختر حرفش را قطع کرد و از ترس لرزید. خانم ناتلی با دیدن عمهخانم، که از پلهها پایین میآمد و از او معذرت میخواست، نفس راحتی کشید.
عمهخانم گفت: «امیدوارم «ورا» شما را با حرفهاش سرگرم کرده باشه؟»
«اوه! بله! اون دختر جالبیه!»
«امیدوارم از اینکه پنجره بازه اذیت نشده باشید. همین الانه است که سروکله شوهر و برادرام پیدا بشه! اونا از شکار برمیگردن. همیشه از اینجا میآن تو و فرش منو کثیف میکنن. خب همه مردا همین کاررو میکنن! مگه نه؟»
عمهخانم با شوق و ذوق زیاد از شکار حرف میزد. برای خانم ناتل این حرفها غیرقابل تحمل بود و سعی میکرد با هر ترفندی شده حرف را به جای دیگری بکشاند و موضوع را عوض کند. اما هرازگاهی چشمهای عمهخانم به پنجره باز و علفزار پشت آن خیره میشد و این برای خانم ناتل یک شکست به حساب می آمد.
خانم ناتل ادامه داد: «دکترا به من گفتن باید کاملاً استراحت کنم. دور از هرگونه هیجان و اضطرابی؛ حتی ورزش بدنی!»
خب، خانم ناتل فکر میکرد این میزبانهای عجیب و غریبش دوست دارند درباره بیماری او، علتش و چگونگی درمانش همه جزئیات را بدانند! خانم ناتل ادامه داد: «اما جالب اینجا بود که درباره تغذیهام اصلاً با هم تفاهم نداشتن!»
عمهخانم با صدایی که خستگی ازش میبارید، پرسید: «تفاهم نداشتن؟»
ناگهان برقی توی چشمهایش درخشید که صدالبته به خاطر حرفهای خانم ناتل نبود.
فریاد زد: «حالا دیگه وقتشه! وقت نوشیدن یک فنجان چای تازهدم!»
خانم ناتل که از این فریاد ناگهانی وحشت کرده بود، به طرف «ورا» برگشت و با حالتی که از اندوه و همدردی موج میزد به او نگاه کرد.
دختر با چشمانی مملو از ترس به پنجره باز زل زده بود! خانم ناتل روی صندلیاش جابجا و به همان سمت خیره شد.
از میان تاریکی، که لحظهبهلحظه بیشتر میشد، سه هیکل به چشم میخورد که آرامآرام روی علفها گام برمیداشتند و به طرف پنجره میآمدند! یکی از آنها کت سفیدی روی دوشش انداخته بود و سگ قهوهای کوچولویی کنار پایش راه میرفت. آنها بیصدا و آرام، نزدیک و نزدیکتر میشدند که ناگهان یکی از آنها شروع به خواندن کرد...
خانم ناتل مثل شصتتیر از جایش پرید و به طرف در دوید...
مردی که کت سفید روی دوشش بود و از پنجره وارد خانه میشد، گفت: «سلام! ما اومدیم!»
چکمههایش گلی بود، اما تقریباً خشک شده بود... «اون کی بود که با عجله از در رفت بیرون؟!»
عمهخانم گفت: «یک خانم عجیب و غریب! همش درباره بیماریاش حرف میزد و بدون یه کلمه خداحافظی گذاشت و رفت!»
ورا با صدای آرامش گفت: «فکر میکنم تقصیر قهوهایه! آخه به من گفت که از سگها خیلی میترسه! در هندوستان، تو یه گورستان قدیمی چند تا سگ وحشی بهش حمله میکنن! اونوقت مجبور میشه تمام شبرو تو یه گور کنده شده با چند تا هیولای وحشی، که مرتباً بالای سرش پارس میکردن و زوزه میکشیدن، صبح کنه! خب این برای اینکه آدم ناراحتی اعصاب بگیره کافیه؟ مگه نه؟!»
«ورا» تو سر هم کردن قصه بینظیر بود!...